بردیابردیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

بردیا جونم

ماهگردت مبارک

    ماهگردت مبارک عشقم   بردیای قشنگم بهترین حس داشتن تو عزیز دلمه از خدا به خاطر داشتن گلی همچون تو شاکرم  خیلی دوست دارم یه دونه مامان   اینم کادوت عزیزکم اینم شما در اولین برخورد با بی بی انیشتینت   عاشقتمممممممممممممممممممممممممم ...
14 آذر 1392

عذاب وجدان

سلام بردیای گلم شدید عذاب وجدان دارم امروز واسه اولین بار سرت داد زدم البته از داد اون ورتر خیلی عصبانیم کردی اصلا به کارام نمیرسم نه میتونم تلویزیون ببینم نه به لب تاپ دست بزنم خیلی گریه کردی خیلی ناراحتم منو ببخش قشنگم  هنوز صدای گریت تو سرمه زن عمو اومد بردت شما هم سریع رفتی فکر کنم حسابی ازم ترسیدی میدونم الان باهام قهر کردی میدونی تقصیر دیگران انقد که گفتن عالمه چه صبری داره منم جوگیر شدم امروز دعوات کردم مامانای دیگه چیکار میکنن  بچه هاشون به اندازه شما ماماناشونو عصبی میکنن همین الان زن عمو زنگ زد من باهات حرف زدم قربون اون الو گفتنت برم که انقد قشنگ الو میگی همه زندگیمی بردیا منو ببخش باید سعی کنم به اعصابم مسلط باشم ...
13 آذر 1392

میتو

اینم آقا میتو بردیا جونه من عاشق میتو ولی میتو دله خوشی از بردیا نداره آخه بردیا جاشو گرفته  اگه شنیده باشید کاسکو پرنده حساس و حسودیه و از وقتی عشق کوچولوی من به زندگیه ما قدم گذاشته من دیگه وقتی واسه میتو ندارم البته متاسفانه وقتی که من بردیا کوچولومو حامله شدم با مشورت پزشک بابا مهدی میتو رو برام گرفت  ومیتو تونست منو از تنهایی در بیاره و کم کم منو به اسم مامان صدا کنه و همینطور بردیارو همه بهم میگفتن چرا میزاری مامان صدات کنه بزار اولین بار این وازه قشنگو   از زبون بردیا بشنوی ولی کار از این حرفا گذشته بود چون خیلی وابسته میتو شده بودم ولی بردیا جونم که اومد همه چیز عوض شد اما هنوزم ما میتورو خیلی دوست داریم امید...
5 آذر 1392

کار هر روز من

خوب حالا نوبتیم که باشه نوبت تلویزیون کارت شده کوبیدن رو ی صفحه تلویزیون حالا با هر چی که میخواد باشه مامانی بزار ببینم چی این دورو ورا هست تا دست به کارشم   خوب یه فلش دارم میبینم مامانی از چشمای من هیچی پنهون نمیمونه بزار برش دارم تا دست به کار شم   آخ جون موفق شدم       ...
5 آذر 1392

مهندس کوچولوی من

بردیا و دنیای خرابکاری عشقم با اینکه هنوز راه نمیری ولی  هنر بسیاری داری واسه خرابکاری هر روز تنظیمات ماشین لباسشویی رو خراب میکنی و من بی خبر از همه چیز ماشینو روشن میکنم و ٣ ساعت میگذره و ماشین همچنان کار میکنه ولی باز جای شکرش باقیه که وقتی ماشین روشنه میترسی مخصوصا اگه لباسای خودت باشه       ...
5 آذر 1392

نامزدی دایی بهزاد

روز 5شنبه که مصادف میشد با عید غدیر ساعت 13دایی بهزاد با زن دایی سحر نامزد شدند انشااله خوشبخت بشید زندایی سحر ورودتو نو به جمعمون خوش آمد میگیم حالا از اون روز بگیم واسه جشن دایی جون خیلی برنامه ریزی کرده بودم ولی شانس ما شما اون روز اسهال شده بودید و این موضوع باعث شد که ما به محضر نرسیم و موقعی رسیدیم که دایی جون وزندایی سحر عزیزمون داشتن دفترو امضا میکردن و دایی از دستمون ناراحت شد ولی وقتی موضوع رو واسش گفتم کلی خندید ولی بعد از محضز شما اقا بودید وخیلی بهمون خوش گذشت ...
11 آبان 1392

12 ماهگی بردیای قشنگم

عزیزه دلم خیلی دوست داره حرف بزنه کلماتی که گلم میتونه بگه:  کلمه های داغ .عمه.هان هان .ماما.بابا.هاب هاب که قشنگ  میتونی تلفظ کنی اما(الهام)دختر عمو عما(عمو) عالی(علی) به هرچی که میخوای اشاره میکنی چشمکای دلبرانه میزنی  هرکسی رو که دوستش داری میبوسی واما هرچی که دستت بیاد میشکونی ودلم برات بگه که تا بتونی واسه مامان کار درست میکنی عاشق رقصیدنی میری جلوی تلویزیون یعنی اهنگ بزارید من برقصم جای دستای کوچولوتم همیشه رو صفحه  تلویزیونه کوچولوی شیطونه من خیلی دوست دارم ...
28 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بردیا جونم می باشد